ذرات نور چراغ های بزرگراه به شیشه ماشین می خورد و با سرعت در فضا پودر می شد. صدای مخملین زن خواننده می آمد که گهگاهی صدای مردانه گرم و خش داری با زمزمه ای همراهی اش میکرد. او به ترافیک روان بزرگراه نگاهی کرد و در دلش آرزو می کرد کاش باران می بارید… .آخرین ذرات خوشبختی را به ریه اش کشید و سیگاری آتش زد و غرق در صدای زمزمه او شد. دوباره ترک سیزده را می شنید برای آن زمزمه های دلپذیر. در خروجی دوم آن برج لعنتی نفرت انگیز را میدید که هر لحظه نزدیک تر می شد. او آخرین پُک سیگارش را کشدار و عمیق به ریه کشید، لحظه ای سوز پاییزی و بُراده های نور بزرگراه با صدای مخملین زن در هم آمیخت و از شیشه نیمه باز ماشین در همهمه شهر گم شد.

گرمای مطبوع دست او را بر روی دست های همیشه یخ زده اش حس می کرد. او زمزمه می کرد» بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم…» و دستش را آرام می فشرد. لحظه ای داغی لب هایش را بر دست اش حس کرد لذتی که همانند نشئه شراب به زیر پوست اش می دوید…

قسمتی از یک داستان کوتاه.